سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در محضر استاد

ارسال شده توسط Mahdi Movahed-Abtahi در 94/1/16:: 2:55 عصر

در محضر استاد مجموعه ای است مستند درباره مرحوم آیه الله العظمی سید محمد علی موحد ابطحی (رحمه الله علیه) که به تدریج در حال تدوین و نگارش می باشد. در این صفحه برخی از قضایایی را می آورم که می تواند موجب بیداری و تأمل در خوانندگان شود.

رقیه باب الحسین است

 مبادا زجرها اجرها را از بین نبرد

نذر سیاه پوشی

اخلاق پیغمبری 

نذر سیاه پوشی

در سالهایی که آیه الله العظمی موحد ابطحی در نجف اشرف بودند[ایشان پس از 21 سال تحصیل و تدریس در نجف اشرف، در سال 1353 به اجبار حکومت بعث عراق به ایران برگشتند]، در ماه محرم و صفر محاسن خود را کوتاه نمی کردند. روزی ایشان به دیدن آیة العظمی خویی می روند و می بینند ایشان نیز محاسن خود را کوتاه نکرده و لباس سیاه پوشیده اند.

-          آیة الله خویی [از روی تعجب و مزاح] فرمودند: تو که اعلم تر از من شدی؟! [کنایه از این که محاسن تو بلندتر از محاسن من شده است]

-          چطور؟

-         در خانواده ما هر بار مادرم باردار می شد، یا سقط می کرد یا نوزاد اندکی پس از تولد می مرد. به توصیه خویشان و نزدیکان، مادرم نذر می کند اگر فرزندی پیدا کرد که زنده ماند، او را در ایام محرم و صفر سیاه بپوشاند. پس از این نذر، مادرم به من حامله شد و من به دنیا آمدم و در نوزادی نمردم و دیگر فرزندان پس از من نیز سقط نشدند و به دنیا آمدند و زنده ماندند. من نیز برای احترام به نذر مادرم در محرم و صفر سیاه می پوشم و محاسن خود را کوتاه نمی کنم، اگرچه ادای نذر مادر بر من واجب نیست.

منبع: موحد ابطحی مهدی و راویان. در محضر استاد. فصل آخر: خاطرات نویسنده. ناشر ؟؟، 1394

. . . . . رقیه باب الحسین است

راجع به جضرت رقیه خاطره ای که از ایشان دارم و چند بار در منبرها از ایشان نقل کرده ام. خاطره خیلی جالبی است و نکته خیلی ظریفی دارد که در کتابها نیست. روزهای تابستان که درس تعطیل بود، می رفتم خدمت ایشان زیرا محضر ایشان همیشه مفید بود (موقعی که از درس بر می گشتیم نیز خدمت ایشان می رفتیم که مثلا یک گعده ای باشد. ایشان بلافاصله که از درس و تدریس می آمدند مشغول نوشتن می شدند و مقداری که می نوشتند و بعضی از افراد می آمدند، احترام می کردند و دفتر را می بستند، بیاناتی می شد، سؤاالاتی می شد و مطالبی می فرمودند، یک ساعتی [خاص] می نشستند و می آمدیم خدمتشان. یک روز نرفتم و کاری پیش آمد منزل که نرفتم. فردایش که رفتم)

- فرمودند: دیروز منتظرت بودم، نیامدی؟!

- عرض کردم: آقا، کاری پیش آمد که نیامدم.

- فرمودند: می خواستم روضه حضرت رقیه سلام الله علیها را بخوانی.

- گفتم چشم.

- فرمودند (خطاب به خدمتکار) بلندگو را روشن کن.

- دیدم خیلی افراد زیادی نیستند، گفتم آقا بلندگو نیازی نیست خیلی جمعیت نیست.

- فرمودند: نه می خواهم خانمها بشنوند (معلوم شد که بلندگو را به داخل اندرونی سیم کشی کرده اند).

- بعد که می خواستم پشت بلندگو بروم،

- فرمودند: نه، این را بشنو و برو.

گفتم: بله آقا.

فرمودند: من خواب دیدم که بزرگی می فرمود در حوائجتان توسل کنید به باب الحسین رقیه سلام الله علیها.

- بعضی افراد آنجا بودند که برایشان این مطلب سنگین بود که باب الحسین باید مثلا ام کلثوم یا زینب یا فاطمه بنت الحسین باشند و چند تا را آن فرد اسم برد که یکی از اینها باید باب الحسین باشد نه رقیه.

- بعد ایشان تشریح کردند: چون اول کسی که در شام گریه بر امام حسین علیه السلام و مجلس عزای بر امام حسین علیه السلام را در شام تأسیس کرد، حضرت رقیه بود لذا ایشان باب الحسین است.

- من منبر رفتم و توسل به حضرت رقیه پیدا کردم و توسل خیلی عجیبی شد . . . . . . 

منبع: موحد ابطحی مهدی و راویان. در محضر استاد. فصل سوم: مصاحبه ها. روایت راوی دوازدهم: حجت الاسلام و المسلمین سید مهدی حائری قزوینی (مترجم کتاب مکیال المکارم فی فوائد الدعا للقائم). ناشر ؟؟، 1394

مبادا زجرها اجرها را از بین نبرد

. . . بعد از بازنشستگی، سال 63  موفق شدم به عنوان نماینده سازمان حج در عربستان مستقر شوم در جده که به شهرهای طائف. مکه و مدینه و ریاض هم می رفتیم ولی کار اداری زائرهای عمره را انجام می دادیم. چون برنامه مشخصی نداشتند، همه جا (محل اسکان) می خواستند. جنجال و صدمه بسیار خوردم، از قبل برنامه ریزی نشده بود، مهلت نبود که تقسیم شده باشند از قبل، یک عده ای محرم شده دم درب می رسیدند و . . . . . . . . تصمیم گرفتم ول کنم آنجا را، ول کنم بیایم. یک  نامه ای از آقا به من رسید راجع به مسائل قرآنی، کتابت و قرآء (که اغلب از ایشان سؤال می کردم). تیترش این بود:مبادا زجرها اجرها را از بین ببرد [راوی این جمله را چند بار با گریه تکرار کردند]. در ادامه نامه نوشته بودند: بمان در آنجا و زجرها را در آنجا تحمل کنید. بدون این که من به ایشان نوشته یا گفته باشم یا از من پرسیده باشند یا از صدمات من بدانند، به فراستی که مؤمن داشت و اطلاعات غیبی که داشتند، این نامه را به من نوشتند. خیلی اثر گذاشت و من برای مدتی طولانی (ده سال) عربستان بودم . . . 

منبع: موحد ابطحی مهدی و راویان. در محضر استاد. فصل سوم: مصاحبه ها. روایت راوی هشتم: دکتر سید عبدالوهاب طالقانی(مؤسس و مدیر بنیاد فرهنگی امام مخمد باقر در اصفهان). ناشر ؟؟، 1394

اخلاق پیغمبری

. . . . بیرون شهر [اصفهان] بودم، مجلس فاتحه یکی از آقایان روضاتی بود. من از بیرون به عجله آمده بودم، بنا داشتم به این مجلس برسم. هوا داغ! عمامه قُل قُل می کرد! سرم . .  ! وارد شدم به عجله و تندی. همان اوائل جلسه یکی [به احترام من] بلند شد و مرا را [جای خودش] نشاند. من نیز با [آیه الله] آسیدمرتضی [موحد ابطحی] هیچگونه [حساب] شوخی [تا قبلش] نداشتیم و [بعدش هم] نداشتیم. وقتی نشستم پهلوی من [حجه الاسلام و المسلمین] حاج آقا محمد فقیه بود که بعداً فهمیدم دامادشان است و پهلوی ایشان حاج آقا مرتضی. حالا، من در حالی که تازه آمده بودم و هوا داغ! و جوان! و . . ، انتظار نداشتم از یک پیرمرد که یک چنین حرفی بزنند و شوخی بکنند، من نمی دانستم این حرف شوخی است. به من گفتند: «احوال درویش؟!» من نیز جسارت کردم، بلند! بلند! در حد ایشان نبود اما وقتی آدم ترمزش در می رود، اختیارش دست خودش نیست. این مرد بزرگوار یک کلمه حرف نزد! حاج آقا محمد نیز یک کلمه حرف نزند! خیلی خوب. مجلس تمام شد و آمدیم بیرون.

دفعه دیگر، مسجد مریم بیگم فاتحه بود در شبستان، بیرون هم چادر زده بودند. من بیرون نشسته بودم که حاج آقا مرتضی وارد شد. با خودم گفتم: آن روز، آنجا، در آن جلسه، من جسارت کردم به ایشان، حالا من پاشم و برم دست ایشان را ببوسم، راستِ همه، تا جبران شود. بلند شدم رفتم جلو، آنچه کردم ایشان نگذاشت دستش را ببوسم. بازهم یک کلمه از آن جسارتها حرفی نزد. خوب، آمدیم، نشستیم. نگذاشت! من وظیفه می دانستم خودم را درمان کنم.

یک شب، شنیدم دارند درب منزل ما را می زنند، ساعت دوازده شب، [هوا] سرد! سرد! رفتم، دیدم آقا آسید مرتضی است و پدر شما [آیه الله العظمی] آسید محمد علی [موحد ابطحی]. این دو تا صورتشان را بسته بودند از سرما با شال و آمدند تو. آمدند نشستند و من تعجب کردم این وقت شب! - من دوستشان دارم ایشان را همشان خوبند، ذرّه ای قاطی ندارند. خودت هم نداری. اما یک خورده همه ما یک چیزی مان می شود- آمدند احوال پرسیدند و ما هم وظیفه خودمان را انجام دادیم - همان تعارفات و احترامات . . - یک کلمه از آن حرفها نزدند. اینها آمدند به من بگویند ما از این حرفها چیزیمان نیست، اما یک کلمه حرف نزدند، با عمل، با عمل رساندند به من که «ما نسبت به تو چیزی مان نیست»، اما یک کلمه از آن حرفها [را بازگو کنند]، اصلاً.

در خوبی کسی را مثل اینها من ندیده ام. دیده ام آیه الله العظمی آسید عبدالهادی شیرازی و خویی و آسیدمحمد شاهرودی و اصطهباناتی، و امثال آقای حیکم  و . . [را]. رفت و آمد داشته ام با آنها، من با اینها جلسه داشته ام. آدمهای خوب خیلی هستند اما اینها [پدر و جدتان] در این سطحی که بودند، من کم نظیر دیده بودم. در یک همچنین سطحی، یک اخلاقی پیغمبری بود. من اگر بودم یک کلمه اش را طاقت نمی آوردم. شما در چنین بیتی بزرگ شده اید. من تا زنده ام برای آنها طلب مغفرت می کنم. آنها در محدوده و شعاع خودشان روشنی می دادند و مردم را روشنی می کردند. جدتان که حکمت نیز خوانده بود و کارهایی می کرد که کمتر کسی انجام می داد. . . .

نکته: آیه الله مستجابی (مستجاب الدعوة)، نو? آیت‌ الله سید ابوالحسن صدرعاملی، که با مرحوم امام موسی صدر و مرحوم آیه الله سید حسین خادمی (خادم الشریعه) عمو زاده می شوند.

منبع: موحد ابطحی مهدی و راویان. در محضر استاد. فصل سوم: مصاحبه ها. روایت راوی سوم: آیة الله سید مرتضی مستجابی. ناشر ؟؟، 1394





بازدید امروز: 15 ، بازدید دیروز: 54 ، کل بازدیدها: 404590
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ