شمع و گل ویرانه
ارسال شده توسط Mahdi Movahed-Abtahi در 93/12/17:: 8:56 عصر
بـودم غیـور و غیـرتم شُـهـره بـه آفـاقم نمـود
لیکـن نمی دانم چه شـد سیـمای جانـانم کبـود
عمری سراپا گـوش و چشم شاید تقاضایی کنـد
او در قفس بـودش ولی چیزی نگفت و پرگشـود
همـراه او غمـخــوار او تـنـهـاتـرین دلـدار او
در حسـرت گفتـار او پایان رسیـد گفت و شنـود
او شمـع و من پروانه اش من درطواف کعبـه اش
هفتادو پنج روزی گذشت او در رکوع و من سجود
من پاسـبان از گلشنش هم باغبان از غنچـه اش
شرمـنده از پـژمردنش او اشک و از من می زُدود
او بهـتـرین همیـار من چشـم انتـظـارِ پـایِ من
شرمنده از دیوار و در صورت به زیر و قـد خمـود
دسـت خـدا در آستیـن چشـم خـدای راستیـن
امـا مپرسیـدم چـرا آتـش به خانـه شـد فـرود
انسیـه حـورا بـتـول بـودش امـانـت از رسـول
شاید نخفتم چون که شد دستان کین بر او فـرود
هم چشـم و هم دسـت خدا بیـدار بـودم با خـدا
غفلت نکردم لحظه ای این خانه را سوزاند حسود
شرمنـده از کـوتاهی ام افسـرده از تنهـایی ایم
آخـر ندانستم او که بـود حـوریه ای انسیه بـود
بحر رجز مثمن سالم:مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
سروده دکتر سید مهدی موحد ابطحی (غلام)
انتشار در تاریخ 16 اسفند 93