گزارشی از اربعین 92

ارسال شده توسط Mahdi Movahed-Abtahi در 92/10/10:: 12:8 صبح

گویا صحرای محشر است و می بینم که برخی از مردم برگه های نازک دستمال کاغذی را به سمت آتش دوزخ می افکنند و این دستمالهای نازک نمی سوزند و تا به آتش می رسند شعله های بزرگی را خاموش می کنند.

قضیه عجیبی است!

یک تکه دستمال کاغذی چرا نمی سوزد؟!

یک برگه دستمال کاغذی چرا آتش سوزان را خاموش می کند؟!

شاید ترشحات بینی یا قطرات آبی که به دستمال باقی مانده، این خاصیت را می آورد؟!

 

 

پانوشته:

من حین پیاده روی در فاصله بین نجف و کربلا قبل از اربعین دیدم که عربهایی بسته پلاستیکی دستمال کاغذی را به دست گرفته اند و در مقابل جریان حرکت زوار (روی به سوی نجف و پشت به کربلا) آن را به زائران تعارف می کنند تا به هر تعداد از آن بردارند و استفاده کنند و دور بیندازند. اینها توان مالی زیادی ندارند که این قدر نذر کرده اند.


حسینی شدیم

ارسال شده توسط Mahdi Movahed-Abtahi در 92/9/27:: 4:46 عصر

فردا به سمت عراق حرکت می کنیم ، برای زیارت اربعین سالار شهیدان حضرت امام حسین علیه السلام.

گویا حسینی شدیم!

ان شاء الله دعاگو خواهم بود.

التماس دعا


مخفی

ارسال شده توسط Mahdi Movahed-Abtahi در 92/8/29:: 2:54 عصر

مخفی 

 آندم که پای غنـچه ها خـونیـن شد از خار جفـا

در زیر تیـغ و نیـزه ها، بابا چـرا مخفـی شـدی؟!

تعقیـب کرد دشمن مرا پاره نمـود گـوشم، چرا؟

بـودی بـه گـودال بـلا، امـا چرا مخفـی شـدی؟!

برخیز و بیـن وحشیگران زیـور بردند از دختـران

هر سو یتیمی شد دوان، بابا چرا مخفی شدی؟!

شرمنـده از غارتــگری، تنهـایِ بی همسـنگری

سنگین زِچوب و­سنگ کین اینجاچرا مخفی شدی؟!

آندم که آتش می رسیـد زینب سراسیـمه دویـد

جُـز وی کسی یاور ندیـد، بابا چرا مخفی شـدی؟!

با ما مکـن افسونـگری پایان رسـید ویـرانــگری

با ما بیـا گردشـگری از کـاروان مخفـی شـدی؟!

جوشد زِ اینجا چشمه ها چیـده به دورش سنگها

سنگی به روی سنگـها، اینجا چرا مخفـی شدی؟!

اینجا غلامی می نوشت اسرار ما و سرنوشـت

اما شنیدیم از نای وی عریان بی سقفی شدی!

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (بحر رجز مثمن )

 

غلام (دکتر سید مهدی موحد ابطحی)

تقدیم به روح بزرگوار پدرم

 


سلیمانها !؟

ارسال شده توسط Mahdi Movahed-Abtahi در 92/8/25:: 3:37 عصر

 

سلیمانها

ألا ای سـاربـان از مـا، ببـر ما را بیـابـانهـا

نبیند کس اسیـری را به حال این سلیمانها

کویرستان و دشستان گـذر ده این ملائک را

مباد بر ما نگاهـی از چنان حیوان و شیـطانها

نبـر ما را به بازاری، که آزارد ما را به خـواری

زند آتش به جانها از آن چشمان و انگشتانها

در این جا درس قـرآن بـود و مشق ایـمـانـی

ولی زنـدان همه گشـته مدارسـها، دبستانـها

مزن شلاق مزن سیلی ببین بشنـو فغـان از ما

بزرگ و خُـرد، زن و بچه همه افتان و خیزانها

مگردان در میـان ما ز مهـر و مه یا بدرِ تابانی

چو سنگی می رسد بر سـر، شود پاره گریبانها

مگو دشنام مکن زخمی زبانت می شود شمشیر

گل و بلبل به یک دردنـد، امان از درد و درمانها

مـزن نیزه به پای ­­و پشت مدارا­کن نزن مُشت

ملائـک همراه مایند به نرمی در خرامـانهـا

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (بحر هزج مثمن سالم )

غلام (دکتر سید مهدی موحد ابطحی)

محتاج دعای پدرم


گودال خون

ارسال شده توسط Mahdi Movahed-Abtahi در 92/8/23:: 11:0 عصر


گودال خون

دیدم درون موجها؛ ماهی برون از آب بود

دریای خون از جویها، جوشان و سوزان آب بود

دیدم زِ خون کان و یکون، هستی چو یک گودالِ خون

صد پاره ای در آن میان، افلاک را گرداب بود

دودی سیاه زین سوز و آه، برخاست از چشمانِ ماه

در آسمان در کهکشان، خورشید از آن بی تاب بود

بی ابر و باران آسمان، خشکیده انهار جَنان

هم در زمین هم آسمان، قحطی زِ مُشتی آب بود

این سرزمین خاکش زِ خون، شد لاله زاری واژگون

هر لاله ای آتش فشان، حیران ولی میرآب بود

افلاک شد غرقاب خون، خشکیده لب؛ خاکیّ و خون

عطشان حسین خونین جهان صحرای خون درتاب بود

دستی برآمد بر سماء، آبی بجوید در فضا

وی غرقه در دریای خون، تنها دعایش آب بود

اشکی بریز از دیدگان، شاید بنوشانی از آن

آبی روان بر این حسین، کاو تشنه در خوناب بود

اشکی که ریزد دیدگان موجی زند بر آن لبان

گویا غریقِ تشنگان از دیده ام سیراب بود

سوزد دلی چون سنگ را، بَر رو کشد هر چنگ را

سوزِ غلامی از حسین هر دیده را غرقاب بود

سوزان سرودن کارِ وی، اندیشه را بنموده پِی

نایِ غلام چون سازِ نِی، او در تب و این تاب بود

سروده غلام (دکترسید مهدی موحدابطحی)


<   <<   61   62   63   64   65   >>   >



بازدید امروز: 37 ، بازدید دیروز: 103 ، کل بازدیدها: 437543
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ